.
صفحه اصلي آرشيو جستجو پيوند ها تماس با ما
 
آخرین عناوین
آري! اينچنين بود برادر! (بخش اول)
مجتبي زارعي
آري! اينچنين بود برادر! (بخش اول)

درپی یادداشت تحلیلی دکتر مجتبی زارعی درباره مدیریت جدید سیاسی در استان مازندران با عنوان«مدیریت جدید سیاسی در استان، شبکه های اجتماعی و سیاسی مازندران را جوان و پویا خواهد کرد» در نشریه اصولگرا و قرار گرفتن آن در سایت شمال نیوز، جمع کثیری از کاربران مخالف و موافق نظرات خود را در این سایت منعکس کردند.
کاربران سایت شمال نیوز به اظهارنظرهای مختلفی پیرامون؛ نویسنده تحلیل مذکور، معاون جدید سیاسی امنیتی مازندران، استاندار، فرماندار و نوع روابط اصولگرایان در اداره ی استان پرداختند.
نقد و نظر مجازی در خصوص این تحلیل یکی از پررونق ترین هفته های رسانه ای شمال نیوز بود. به همین خاطر مجتبی زارعی عضو هيأت علمي پژوهشگاه علوم انساني ومطالعات فرهنگي
ومعاون فرهنگی، اجتماعی وزیرکار و اموراجتماعی با ارسال نامه ای به مدیریت شمال نیوز، ضمن ادای احترام به تمامی کاربران، خواستار مشارکت با خوانندگان محترم در بحث و تبادل نظر از طریق پاسخگویی شد. بنا بود پاسخ ایشان روز شنبه ارسال شود که به هر صورت صبح امروز در اختیار شمال نیوز قرار گرفت. شیوه پاسخ به پرسشها از سوی مجتبی زارعی جالب توجه است. چون وی با روشی نو پاسخ گفت که ضمن تشکر از ایشان، آنرا در اختیار خوانندگان ارجمند قرار می دهیم:


** آدمي اگر يکبار به کتاب شريف تفسير سوره حمد " امام خميني رضوان اللّه عليه " سر نزند، در دنياي خيالي خود، خيال مي کند "کسي" است! بيخودي، احساس "تشخّص " مي کند. "بيخودي" احساس « خود » ي دارد. غافل از اينکه هر چقدر متشخّص باشد، تشخّص اش قائم به ذات حق است، زيرا انسان فقر مطلقي است که ذاتي آن بشمار مي آيد و خوب گفته اند که "اين همه ما و مني جمله زعقل است و عقال است، در خلوت مستان نه مني است و نه مايي. "
کتاب شريف تفسير سوره حمد امام خميني، به همه مي آموزد که انيّت و انانيّت و خودپرستي منشاء همه جنگ ها و سرآغاز همه ظلم هاست. و توگمان مبر که جنگ ها و ظلمها، مخصوص رضا شاه و هيلتر و استالين است. بلکه فرعونيت، نه لزوماً از "فرعون مصر" که نخست از" فرعون تن "و درون زبانه مي کشد. آشنايي بنده با اين کتاب شريف به برخي آدرس هاي حضرت آيت اللّه مظاهري به اين کتاب در ايام جنگ و به جزوات و کاست هاي درس اخلاق معظم له برمي گردد. آن روزها حتي چکاندن ماشه ی تفنگ هم، خودسازي مي خواست! چه اينکه"هويت" و تشخّص جنگ ما هم "خدا "بود. و مگر خرمشهر را ما آزاد کرده بوديم؟ امروز ديگر کمتر کسي است که نداند و يا پي نبرده باشد که" خرمشهر" و" فاو" را هم خدا آزاد کرد. همان خدايي که خالق شکست آمريکا درصحراي طبس هم بود و به واقع همان گزاره معروف « و مارميت اذ رميت و لکن اللّه رمي ».
صد حيف! که آنوقت، قدرت درک و سعه معرفت مثل مني به اندازه ی ابوعمارها ، طوسي ها و بصيرهاي" جنگ دوست داشتني " مان نبود. خب! چاره اي نبود. من شايد دوّم راهنمايي يا اوايل سال تحصيلي سوم راهنمايي بودم که همراه با سپاه محمد (ص ) عازم منطقه مي شدم، البته با هزار ترفند و تردستي ! يعني همان کاري که امروز براي تواضع ! وقتي قصد بيان آن را نداري، اصلش هم محلّ ترديد مي شود! يک روز از مدرسه راهنمايي "روستاي بادله" براي اعزام به جبهه به سپاه ناحية سورک رفته بودم، مخالفت کردند! اصرار کردم امّا نگذاشتند. نه سني داشتم و نه قدّي. هر چه گريه و التماس کردم نشد. فکر مي کنم برادرمان آقا جواد بريماني فرمانده آنجا بود، شنيده بودم که با دست بردن در شناسنامه، کار تمام ميشود! من ناشي گري کردم و بجاي تغيير در تصوير شناسنامه، اصل شناسنامه را دستکاري کرده بودم! افتضاحي در شناسنامه پيدا شد! به هر حال به يکباره در سال 65 از 1350 به سال 1347 تغيير سن داشته ام امّا قيافه و اندامم، متناسب با سن جعلي ام نبود. يک جفت پوتين تهيه کردم و در داخل پاشنة هر کدام آن ، يک تکّه چوب قرار دادم، و اکنون قدم بزرگتر شده بود. چيزي شبيه فيلم" نورمن پليس می شود"! البته اين مربوط به قبل از سپاه محمد ( ص ) بود. چون وقتي با اين سن و قد اعزام شدم، همة تردستي ها تا پايگاه" چالوس" بيشتر دوام نياورد و يکي از اخوي ها؛ آقا مهران که رسماً محمد علي است و خود در جبهه بود امّا در زمان اعزام من به مرخصي نوبه اي آمده بود با افشاي ماجرا مرا از چالوس به ساري کشانيد و وقتي بلند گوي پايگاه نامم را خواند رعشه بر اندامم افتاد ، حدسم اين بود که لو رفته ام، آنروز ما از چالوس تا ساري هر چند دقيقه، مشاجره و زد و خورد برادرانه!! داشتيم.آن روزها منزل پدري تقريباً خلوت بود، آقا محسن عزيز که با همسر ايثارگرش و فرزندي خردسال در پايگاه شهيد بهشتي اهواز بود، محمد علي و محمد مهدي هم که در جبهه بودند. من و شهيد موسي ؛ ديگر اخوي ام نيز در تدارک نقشة فرار بوديم.
و بالاخره فرار بزرگ طراحي شد، يعني وقتي که تقريباً کسي نبود و صد البته مي دانستم مرحوم ابوي دراوج کار کشاورزي با سکوتي معنادار و با جسمي خسته ما را رصد مي کند. بالاخره کار تمام شد و ما سر از" اهواز "در آورديم. دو، سه ماهي، شبانه روز آموزش غواصي را در اروند سرکش و وحشي سپري کرديم. برخي شب ها حاج بصير با آن قامت رشيد بر بلندايي مي ايستاد و قاشق عسل را به "خم"" مي "مي زد و به دهان بر و بچه هاي خسته از کار مي گذاشت.محض اطلاع و جهت ريا ! من چند بار از آن ميخانه واز دست حاجي، آن " مي " را نوشيدم . البته الان با جا ماندگي ام ازشهدا معلوم مي شود که من آن " مي " را به " جان " ننوشيدم وجرعه اي پنداشتم براي تشنگي کامم.
دربوفلفل آقامحسن (اخوي)برخي اوقات به ديدنم مي آمد، يکبار مرا به شهيد حجت نعيمي وبار ديگر به شهيد عاليقدر «طوسي» معرفي کرده بود ومن از همان وقت تابحال درجذبة عميق عشق به آن خوبان قرار دارم . در آن ايام کوتاه ، چندين بار تحوّل سازماني بوجود آمد. يکبار با شهيد صلبي ، بار ديگر با شهيد نوبخت و دست آخر هم گروهان هاي ويژه، امّا از همه بيشتر با سيد بزرگوار شهيد سيد علي دوامي مأنوس بوديم. مدتي مسؤول دستة ما بود. براي آمادگي و سر به راه شدنم خيلي زحمت کشيد. يک روز قبل از ورود به روزهاي سخت و طاقت فرساي آموزش غواصي در نهر بوفلفل تا آستانة خفگي اش در آب بخاطر اين بنده رو سياه ، بالاخره فن شنا کردن را به من آموخت! البته بعدها و در آستانة روزهاي "رهايي" کربلای ۴ ، ما در گروهان ويژة ابوالفضلِ برادر خوبمان آقا اسماعيل خوشنما ، سازماندهي شديم، امّا آنهمه آموزش غواصي را افراد فرصت طلب و رانت جويي !! مثل اباذري عزيزمان از دستمان قاپيدند. در آن شبِ غوغايي و عاشورايي، از اروند گذشتيم، از" ام الرصاص" هم امّا در آستانة" ام الباوي" ما زمينگير شديم و من با اندکي جراحت جا ماندم. امّا پسر عمويم عبدالحميد پر کشيد. وقتي به "هفت تپه" برگشتيم ،چادر پرسروصداي قبلي خاموش بود ، تقريباً همه شهيدشده بودند . براي "رهايي" درکربلاي پنج آماده مي شديم امّا کربلاي پنج هم افاقه نکرد و با اينکه مثل کربلاي ۴ باز هم کارمان به نبرد نارنجک به نارنجک کشيده شد،بار دیگر با زخمي سطحي از شهادت جا مانديم.
از جنوب به غرب در پي "حقيقت" آواره بودم! غافل از اينکه" خداي جنوب" و"خداي غرب" يکي است! چيزهايي از قرارگاه رمضان شنيده بودم، به همين خاطر به لشکر کماندوهي 6 ويژه پاسداران رفتم.سال 66 بود، عملياتي پارتيزاني و برون مرزي در پيش بود. ماهها در کوههاي کرمانشاه به اتفاق برادرم ، شهيد موسي رضوان اللّه عليه تمرين کرده بوديم. آنوقت مي گفتند بخاطر اهميت کار، ورود نيروهاي بسيجي ممنوع است، لذا پاسدار افتخاري شديم. "پاسداري افتخاري" آنوقت به " پاسدار انفجاري" ! شهرت داشت. تقريباً مفتي شهيد مي شدند! "صادق محصولي" فرماندة لشکر بود، پرويز فتّاح هم قائم مقام لشکر. من آنوقت از موقعيت حضور دکتراحمدي نژاد اطلاعي نداشتم ، با امکاناتي که از تهران سرازير مي شد معلوم بود حاج صادق چقدر براي آمادگي لشکر زحمت مي کشد.
باز هم " شب رهايي" شد اما اين بار با لباس هاي مبّدل کردي از سردشت به مناطق شمالي عراق نفوذ کرديم. شب ها و روزهاي متوالي در روستاهاي مختلف عراق در شرايط سخت زندگي کرديم ، بنا بود سدّ دوکان را منهدم کنيم. در حدّ و فاصل مناطق سليمانيه براي رسيدن به هدف با رعايت مسايل نفوذ و اصول اختفا با معارضين و گروههاي «کاک» جلال طالباني و مسعود بارزاني، قرارهاي مشترک داشتيم. روزها مخفي مي شديم وشب ها راه مي رفتيم ."برادر آزادي" فرماندار کنوني نکاء آنوقت جزو نيروهاي اطلاعات و عمليات لشکر بود و خيلي نور بالا مي زد.رفاقت دلنشيني بين ما جريان داشت که هنوزهم تداوم دارد .
پس از مراجعت نيروها به کشور و گذشت هفت ماه از حضورم در لشکر، با کسوت «پاسداري افتخاري» خداحافطي کردم ، براي تسويه حساب ، رضايت نمي دادند و مي گفتند تعهد دادي ! اما معلوم نبود که کارجدّي عملياتي ديگري وجود داشته باشد، لذا سرخود ، به سپاه مريوان رفتم. زماني بود که جواد شمس فرماندة سپاه و سردار کاکويي مسؤوليت ستاد را بعهده داشت. قدري در خدمت سردار کاکويي بودم. آنوقت فرمانده شجاع ساروي، «حاج حسين عرب» در گردان جندالله و حاج عبدالله ملکي در پاسگاه سرو آباد بودند.يک روز نگهبان پايگاه " قلعه جي" مريوان بودم ، حاج حسين عرب بخاطر عجله اي که داشت متوجه فرمان ايست من نشد، مقداري تند رفتم و با او مشاجره کردم . مشاجره آن روز پايگاه رفاقتي را بين بنده و حاج حسين سبب شد که پس از آن و تاکنون هر روز عميق تر شد. با راهنمايي کاکويي من و دوست خوبم غفار باقري به اطلاعات سپاه رفتيم.
پس از آموزشي فشرده در اطلاعات سپاه يازدهم کردستان ، با عضويت بسيجي مسؤوليت "بخش " اطلاعات، عملياتِ قسمت امنيت واحد اطلاعات در مريوان و سپس سنندج به من واگذار شد. تا چند ماه پس از پذيرش قطعنامه 598 مثل کثيري از رزمندگان بخاطر حساسيت منطقه در غرب حضور داشتم. جنگ تمام شده بود امّا من تازه داشتم " آدم" مي شدم ومي فهميدم که چه "گنجي " را از حيث معرفتي از دست مي دهم. امّا قدري مانده به پايان جنگ، بر و بچه هاي لشکر 25 کربلا براي عمليات "والفجر ده" به مريوان آمده بودند. من در شهر، برادر عزيزم آقا هادي بصير را ديدم. از او خواهش کردم که در شب عمليات در خدمت ايشان باشم. با خوشرويي پذيرفت. باز هم "شب رهايي" فرا رسيده بود. از دامنة همت بر و بچه هاي غيور "فريدونکنار" احساس کوچکي مي کردم که البته هنوز هم، احساس عظمت بصيرهاي شهيد و هادي عزيز و بسيجي هاي اين شهر و ناچيزي خودم در برابر ايشان در بنده وجود دارد.
غروب عجيبي بود. بعضي از نيروهاي هادي و فکر مي کنم خود او در آن هواي بسيار سرد و برفي، غسل شهادت مي کردند. به آن همه شور وشعور غبطه مي خوردم امّا به رغم تمايل ،جرأت غسل شهادت را نداشتم . روز بعد، نزديکي ظهر و شايد هم حوالي ساعت 2 بعدازظهر، نبرد عظيمي در سه راه "سيد صادق" و "حلبچه" و "دو جيله" در گرفت. برادر اباذري صدايم کرد! گويا اسيري یا رهگذري گرفته اند. فکر مي کرد من با آن فيگوري که گرفته بودم و مثلاً نماينده اطلاعات مريوان بودم، مي توانم به زبان کردي از او حرف بکشم. من چيزهايي را مي پرسيدم امّا به درد اباذري و بصير نمي خورد و ارزش فني و عملياتي نداشت و اصلاً کافي نبود! جنگ شديد شده بود، هادي صدايم کرد تا پيغامي را به سوي ديگر نبرد برسانم. پيشين تر سردار نانواکناري را مي ديدم که بچه هاي فريدونکنار را با نهيبي مهربانانه صدا مي زد و با بغض مي گفت مبادا، بر "هادي" خراشي بيافتد، بايد ترکش گير هادي باشيد! آخر، هادي پس از عروج حاج حسين و کوچ اصغر خيلي دلنشينتر و با وقارتر می نمود و مدام نوربالا مي زد! امّا هادي با آن قد رشيدش همانند حاج حسين، که قامت رشيدش را بي اعتنابه گلوله ها در" کانال ماهي" ديده بودم، بي اعتنا به باران گلوله ، راست ، راست راه مي رفت ، گويا سفير گلوله اي بگوشش نمي رسد!
پس از روزهاي اندک حضوردرکنارآقا هادي ، مأموريتم تمام شد. در حال مراجعت از حلبچه به مريوان بودم که انتقال يکي از اسرا که نامش "سرهنگ ستاد عبدالحميد" بود، به من واگذار شد . بخاطر خستگي ام کوله پشتي بسيار سبک خود را به سرهنگ دادم. او چهره اي قبراق و جثه اي تنومند داشت و من بسيجي ريزه ميزه با وضعي آشفته از حيث جسمي و توأم با خستگي شديد. در سينه کش ارتفاعات " ملخ خور " و "تته " که مشرف به "خرمال" و "حلبچه" بود به سمت ايران درحرکت بوديم که چند نفر از ديگر افراد رزمنده، بسوي خرمال در حال پايين آمدن از کوه بودند. يکي از رزمندگان که شايد لهجه اي يزدي داشت به من گفت، اسير عراقي کيست و ماجراي من و او چيست؟ و من قدري توضيح دادم! ضمناً از کوله پشتي در دست سرهنگ هم پرسيد و من گفتم مربوط به من است و بخاطر خستگي به ايشان دادم. رزمندة نا آشنا رو به من کرد و گفت خجالت نمي کشي ؟! و يا شرم نمي کني که با اسير چنين مي کني ؟! و من با اينکه اکنون دانش آموخته علوم سياسي هستم، امّا از ميانة همان نبرد و گفت و گو با همان رزمندة غريبه بود که فهميدم "حقوق بشر" چيست وانسان کيست ؟! و هنوز که زمان مي گذرد، آن تذکر حقوق بشريِ " در جنگ دوست داشتني "مان آويزه گوشم است که انسانها کرامت دارند و نمي توان آنگونه که انانّيت و نفسانيت حکم مي دهد ولو اينکه دشمنت هم باشند با آنها برخورد کرد.
با اين مقدمه خواستم بگويم که تمام سال هاي پس از جنگ را حتّي با يکروز جبهه معاوضه نخواهم کرد. اگر آبرويي هست و اگر نام و حتّي ناني است، همه را مرهون همان روزها هستم.امّااين را هم گفته باشم که حتّي رفتن به جبهه و رزمندگي هم، ايجاد سهم نمي کند. رزمندگي "سهام آور" نيست ، "مسووليت آور " است ! راستي ! ما چگونه به خواص بگوييم به صرف پيش کسوتي در انقلاب ، "سهام دار " انقلاب نيستند .
جنگ تمام شده بود، وقتي سال 71 به دانشکده حقوق و علوم سياسي دانشگاه تهران رفتم، بدواً با توطئه حذف 32 واحد دروس اسلامي از مواد درسي دانشکده آشنا شدم. در کلاس هاي درس ، برخي اساتيد علوم سياسي رزمندگان را مورد بي مهري و تمسخر قرار مي دادند. روز سوم يا چهارم در ترم اوّل بود که در برابر برخي اظهارات دکتر «صادق زيبا کلام » اطلاعيه اي نوشتم و با ذکر نام خود در ذيل ورقه، آن را برتابلوي اعلانات نصب کردم. توصية برخي قديمي تر ها مبني بر احتمال برخورد انضباطي با من از سوي دانشکده و يا گرفتن به اصطلاح صفر کلّه گنده از زيبا کلام خللي در من ايجاد نمي کرد. آن جنگ تمام شده بود امّا اين جنگ تازه شروع مي شد! ازانصاف هم نگذرم که زيبا کلام نه تنها کار بدي در قبال اطلاعيه ام نکرد بلکه گفت بخاطر صراحت کارم خوشحال شده است!
به اتفاق جمعي از دوستان از جمله استاندار کنوني آذربايجان غربي، بسيج را با صبغه اي علمي راه اندازي کرديم. به زودي حلقة مبارزه با "سکولاريسم علمي" در "علم سياست" و "علم حقوق" پيگيري شد. با مودّت ، پشتکار و پايداري دکتر فيروز اصلاني ، دکتر الهام، دکتر فضل الله موسوي، دکتر محمد علي فتح الهي ، دکتر موسي نجفي ، دکتر مظفر نامدار، دکتر محمد شفيعي فر، برادر خوبم آقا محمد ايماني ،آزاده گرامي مرحوم محمد باقري و بنده جرياني شکل گرفت که شايد بتوان گفت، يکي از هسته هاي اوليه و عمده مبارزه با سکولاريسم رو به رشد اوايل دهة 70 در محيط هاي علمي کشور بشمار مي آمد . امّا سيد جواد طباطبايي ،دکتر حسين بشريه ، رضا رئيس طوسي ، دکتر ناصر هاديان ، دکتر هادي سمتي ، دکترسيد رحيم ابوالحسني ، دکتر سيف زاده ، دکتر زيبا کلام ، دکتر نقيب زاده و سعيدحجاريان افراد مقابل اين جريان بشمار مي آمدند .
در کشاکش نبرد فرهنگي اين دو جريان، خبر واقعه تأسف برانگيز حذف دروس اسلامي و تحديد مضايق پديد آمده براي دانشجويان انقلابي به رهبر معظم انقلاب رسيد. درپايان يکي از جلسات نوبه اي ، زمانيکه اعضاي شوراي عالي انقلاب فرهنگي به حضور معظم له رسيده بودند ايشان با هشداري جدي خواستار برخورد با عوامل حذف دروس اسلامي شدند. وزارت علوم دولت سازندگي پاي کار نمي آمد . دکتر احمدي نژاد آنوقت مشاور وزير بود وتکيه گاه خوبي براي جمعمان در وزارت علوم بود.
روزگار غريبي بود! ما در جبهه ياد گرفته بوديم که "خدا زنده است" و مهندس بلا منازع و بزرگ نبردهاست. در اينجا امّا ذيل تحولات عالم غرب در متون علوم سياسي، حضرات اساتيد به ما القاء مي کردند که بعد از " مدرنيته" و تبيين هاي مدرنيستي عالم " خدا مرده است " و راه سياست و ديانت دو جاده جدا از هم است. بين ما و انجمن اسلامي وابسته به تحکيم وحدت ، بخصوص انجمن اسلامي و جهاد دانشگاهي دانشکده نبردي فرهنگي در گرفت. اساتيد غربزده پشت آنها سنگر مي گرفتند و از "تحکيمي ها" بعنوان پياده نظام عليه ما استفاده مي کردند. اعتصاب مي کردند، کف مي زدند و هورا مي کشيدند! هرگاه از منطق و برهان هم کم مي آوردند ما را فاشيست، متحجّر و خشونت طلب مي نماياندند.
بزودي مجلّه مصباح را راه اندازي کرديم. و فرمايشات حضرت آقا را در خصوص شبيخون فرهنگي پي گرفتيم. بالاخره غربزده وتکنوکرات ها از نظر ساختاري و با استفاده از رانت دولتي برما فايق شدند ،دکتر عارف به کمک آنها آمد ودکتر فضل الله موسوي را برکنار کرد. در برابر توهين هاي دکتر بشيريه درمتون درسي به مرحوم ميرزاي بزرگ شيرازي رضوان الله عليه درماجراي نهضت تنباکو و نیز دکتر نقيب زاده به مرحوم ميرزا مسيح مجتهد رحمت الله عليه ، به مواجهه اي نوشتاري وکلامي باآنها مبادرت کردم، بلافاصله با هماهنگي خانم دکتر الهه کولايي و دکتر عارف براي تنبيه به کميتة انضباطي دانشگاه تهران فرا خوانده شدم و ... .
سال 72 بود که جذب وزارت کشور شدم. در اين وزارت فخيمه بايد يا چپ مي بودي يا راست! من که نه چپ بودم و نه راست، مکرر از هر دوي شان ، بي مهري مي ديدم! استقلال سياسي آنوقت بي ارج و قرب ترين شعاري بود که مورد تمسخر کارکشته هاي چپ و راست وزارت کشور واقع مي شد. راست سنتي به رغم حاکميت اش بر وزارت کشور در خصوص عزل و نصب ها بر معيار و ملاکي اصولي عمل نمي کرد کما اينکه پس ازآنها جريان چپ ومشارکتي ها بدتر از آنها هم عمل کردند . اواخر سال 73 بود که از وزارت کشور تحت حاکميت جريان راست سنتي بيزار شدم و با اينکه وزارت کشور با مأموريت من به درخواست دکتر الهام قائم مقام وقت نهاد نمايندگي رهبري در دانشگاهها مخالفت کرده بود امّا من با همان انگيزه در بعدازظهرها با پذيرش مسؤوليت دفتر سياسي نهاد ( پس از برادرمتعهد و ولايي صفار هرندي ) مشغول بکار شدم و با کمک برخي از دانشگاهيان و فرهيختگان سپاه، برنامه هاي فرهنگي و سياسي قابل قبول و مناسبي براي تعامل با تشکّل هاي دانشجويي و اساتيد دانشگاهي اعم از جريان هاي چپ و جريان هاي راست را با محوريت امام ورهبري سازماندهي نموديم. تا اينجا از خودم مراقبت کرده بودم و به هيچ محفل و جرياني وابسته نشدم، کما اينکه الان هم دربي اعتنايي به احزاب مصطلح محکم تر و برهمان سياقم ." عدم وابستگي "،متاعي که درآن روزها براي من مثل درّي مي ارزيد امّا براي کارکشته ها و رندان سياست پشيزي ارزش نداشت. درهمين اثنا جرياني دانشجويي را مي ديدم که بگونه اي افراطي دست به افشاگري مي زند. معلوم بود که در حال تسويه حساب با رفقاي سابق خود مي باشد. گويا اين روزها "طبر زدي" که به سراغ "حسين مرعشي" مي رفت مورد بي اعتنايي وي واقع مي شد. و به واقع رفقاي گرمابه و گلستان ، اکنون ، پنجه در صورت هم مي کشيدند.شايد دامنة افشاگري هاي "پيام دانشجو" که بر مبناي هوس و سياست هاي محفلي منتشر مي گشت بعضاً به برخي تبارها و خاندان ها هم رسيده بود! جريان عمومي دانشگاهي و افکار عمومي امّا گزارشگر چيزي ديگر بود. فن سالاران و تکنوکرات ها با به حاشيه راندن نيروهاي متعهد در تمامي ساحات اجرايي کشور به تأسيس دولتي ديوان سالار مبادرت کرده بودند که صداي همه در آمده بود. "ميلياردرها" و" برج سازان" و "زر اندوزان " بر همة پيشکسوتان جهاد و شهادت پيشي گرفته بودند. شعارهاي متدينين تهران به نماز جمعة تهران به امامت جناب آقاي هاشمي رفسنجاني کشيده شده بود. شکاف فقير و غني روز به روز بيشتر مي شد. شرکت هاي دولتي بر گرده مردم سوار شده بودند. عدالت اجتماعي ، شعاري درجة دوم بحساب مي آمد و اشرافيت و تبار سالاري بر سيستم اجرايي استيلا يافته بود. تذکرات پياپي مقام معظم رهبري امّا مورد عنايت و توجه واقع نمي شد. در عوض ، بانک جهاني و صندوق بين المللي پول ، کعبة آمال اين جماعت "انتلکتوئل" بود.
به اشاره هاشمي حزب دولت ساختة کارگزاران سازندگي به وجود آمد. تذکرات تاريخي امام خميني (ره) براي الزامات مکتبي در دورة سازندگي پس از جنگ ، فراموش شده بود. دوم خرداد 76 امّا صداي اعتراضي بود که از دل توده ها برخاسته بود ولي به زودي با تفسير برخي سرکردگان "اصلاحات چي" به بيراهه رفت. آنگونه که "عدالت خانة" صدر مشروطه از ديگ پلوي سفارتين روس و انگليس سر در آورده بود. از سويي ديگر، اگر در آنجا جريان راست سنتي با رو دربايستي خواستار خروج مثل مني از وزارت کشور نمي شد و ما را تحمل مي کرد در اينجا ديگر از موقعي که معلوم شد خاتمي پيروز انتخابات گرديد، همان همکاران سابق ما در وزارت کشور، به رغم علم به اينکه ما در حاکميت راست ها هم مورد بي مهري بوديم به يکباره ، عنان از کف داده و و در" اوّلين "هاي راهبرد " تحمل مخالف" خواستار خروج فوري ام از وزارت کشور شدند . در حاليکه من ،کارشناسي بيش نبودم. مدير کل سياسي اصلاح طلب دربرابر اعتراضم گفت يعني باتغيير رئيس جمهور ، ما نمي توانيم کارشناسي !! هم نظر با سيد محمد خاتمي بياوريم؟! آري ! چون آنها می خواستند وزارت کشور از امثال ما و همه چيز آزاد باشد تا ازیک سو تدارک گر آشوب های کوی دانشگاه در18 تير باشند واز ديگر سو، مجوز هرگونه راهپيمايي وتجمعی را صادرکنند، گواينکه يکی از همين سرکردگان اصلاحات چی درتجمع پارک لاله درسال80 گفته بود که در دولت دموکراتيک حتّی عليه خدا هم می شود تظاهرات کرد! ومگرعليه خدا تظاهرات نکردند ، عليه خدا حرف زده بودند که بعدها به راحتي توانستند درروز عاشورا وروز عزاي فرزند فاطمه هلهله کنند !
سال 76 به محض پيروزی سيد محمد خاتمی وپس از اظهار يک سخن نامنقّح و چند پهلوی وی درباب فتوای تاريخی امام خمينی رضوان الله عليه درارتداد سلمان رشدی، بی بی سی و سی .ان. ان. به جنگ روانی گسترده ای عليه امام وانقلاب مبادرت کردند و با نشان دادن تصويری بی حفا ظ و بی مأمور امنيتی از سلمان ?

استفاده از اين خبر فقط با ذكر نام شمال نيوز مجاز مي باشد .
ایمیل مستقیم :‌ info@shomalnews.com
شماره پیامک : 5000592323
 
working();
نظرات خوانندگان :

منصوريان 12 اسفند 1388

مسئول محترم سايت شمال نيوز
جناب اقاي زارعي درداستان خاطرات زندگي اش به نقش بنده كه درآن زمان رئيس دفتراستانداربودم اشاره نمودند. لطفا عين جواب بنده را براي اگاهي خواننده گان محترم چاپ نمائيد.
اول - بنده اقاي مجتبي زارعي رانه ديده ونه مي شناختم . بلكه از طريق اقاي هادي ابراهيمي و با خواندن نشريه سبزسرخ با افكارش اشنا شدم
دوم - اگرمدركي دال برادعاي ايشان كه گفتند (استانداری به خصوص رئيس دفتر وقت استاندار برای تحديد وحصر کانون فرهنگی ومسجدِ محّلِ فعاليت ابوی تلاش می کرد. ) دارند ؛ به سايت شمال نيوزارائه نمايند تا خوانندگان محترم بيشتربه واقعيت اشنا شوند . شايد ايشان شرح وظيفه رئيس دفتراستانداررا نمي دانند ويا ديواري كوتاهترازريس دفتر پيدا نكردند. اصلآ شرح وظيفه رئيس دفتراين حرفها نيست . تا جاي كه بنده به ياد دارم مسئولين سياسي استانداري هم دنبال اين حرفها نبودند. انچه قابل ذكراست دران زمان اقاي ابراهيمي خبرنگار صدا وسيما بودند . وايشان درخصوص مسائل مختلف ازجمله مسائل سياسي و اجتماعي هميشه با من گپ دوستانه داشتند . تا زماني كه من آنجا بودم دفتراستاندارهم هميشه به روي ايشان باز بود . شايد ديالك بنده با اقاي ابراهيمي به گوش اقاي زارعي ميرسيد به حساب كل استانداري نوشته شد. مطمعنآ هدف تحديد و .... نبود . ( حالا كه حوزه سياسي دراختيارشما مي باشد . اسنادش را دربياوريد وبه رويت مردم شريف برسانيد )

سوم – آقاي زارعي لطف ومحبت مديران استاندري وقت كه به ايشان نمودند، هيچ سخني نگفته اند. به خصوص بزرگواري كه پسرعموي ايشان اقاي محمد زارعي كه مديركل اداري مالي وقت ، برايش نمودند. يعني موافقت مديران استانداري به خصوص معاون اداري و مالي ، با تقاضاي انتقال ازوزارت كشوربه استانداي و فرمانداري ساري با دريافت حقوق و مزايا . سپس با تقاضاي خودشان و سردارجاهد باموافقت استانداري و حفظ پست سازماني به كنگره سرداران شهيد منتقل شدند . ايا اين كارها مضايق سياسيون استانداري بود ؟

ارسال نظر :
پاسخ به :





نام : پست الکترونیک :
حاصل عبارت روبرو را وارد نمایید :
 
working();

« صفحه اصلي | درباره ما | آرشيو | جستجو | پيوند ها | تماس با ما »
هرگونه نقل و نشر مطالب با ذكر نام شمال نيوز آزاد مي باشد

سامانه آموزش آنلاین ویندی
Page created in 0.073 seconds.